Konu özeti
Konu 1
KAYNAK: Külliyât-i Sa’dî, nşr. M. Ali Furûgî, İntişârât-i Kitâb-i Âbân, Çâp-i Heştom, 1388 ş., s. 147
بوستان
بنام خداوند جان آفرین حکیم سخن در زبان آفرین
خداوند بخشندۀ دستگیر کریم خطابخش پوزش پذیر
عزیزی که هرکز درش سر بتافت بهر در که شد هیچ عزت نیافت
سر پادشاهان گردنفراز بدرگاه او بر زمین نیاز
نه گردنکشان را بگیرد بفور نه عذر آوران را براند بجور
وگر خشم گیرد ز کردار زشت چو باز آمدی ماجرا درنوشت
اگر با پدر جنگ جوید کسی پدر بیگمان خشم گیرد بسی
وگر خویش راضی نباشد ز خویش چو بیگانگانش براند ز پیش
وگر بنده چابک نباشد بکار عزیزش ندارد خداوندگار
وگر بر رفیقان نباشی شفیق بفرسنگ بگریزد از تو رفیق
وگر ترک خدمت کند لشکری شود شاه لشکر کش از وی بری
ولیکن خداوند بالا و پست بعصیان در رزق بر کس نیست
دو کونش یکی قطره از بحر علم گنه بیند و پرده پوشد بحلم
ادیم زمین سفرۀ عام اوست برین خوان یغما چه دشمن چه دوست
اگر بر جفا پیشه بشتافتی که از دست قهرش امان یافتی؟
بری ذاتش از تهمت ضدّ و جنس غنی ملکش از طاعت جنّ و انس
پرستار امرش همه چیز و کس بنی آدم و مرغ و مور و مگس
چنان پهن خوان کرم گسترد که سیمرغ در قاف قسمت خورد
Konu 2
KAYNAK: Külliyât-i Sa’dî, nşr. M. Ali Furûgî, İntişârât-i Kitâb-i Âbân, Çâp-i Heştom, 1388 ş., s. 149-150
بوستان
کریم السجا یا جمیل الشیم نبیّ البرایا شفیع الامم
امام رسول پیشوای سبیل امین خدا مهبط جبرئیل
شفیع الوری خواجۀ بعث و نشر امام الهدی صدر دیوان حشر
کلیمی که چرخ فلک طور اوست همه نورها پرتو نور اوست
شفیع مطاع نبی کریم قسیم جسیم نسیم وسیم
یتیمی که ناکرده قران درست کتبخانه چند ملت بشست
چو عزمش بر آهیخت شمشیر بیم بمعجز میان قمر زد دو نیم
چو صیتش در افواه دنیا فتاد تزلزل در ایوان کسری فتاد
به لا قامت لات بشکست خرد باعراز دین آب عزّی ببرد
نه از لات و عزی بر آورد گرد که توریه و انجیل منسوخ کرد
شبی بر نشست از فلک بر گذشت بتمکین و جاه از ملک درگذشت
چنان گرم در تیه قربت براند که بر سدره جبریل ازو بازماند
بدو گفت سالار بیت الحرم که ای حامل وحی بر تر خرام
چو در دوستی مخلصم یافتی عنانم ز صحبت چرا تافتی
بگفتا فراتر مجالم نماند بماندم که نیروی بالم نماند
اگر یکسر موی برتر پرم فروغ تجلی بسوزد پرم
نماند بعصیان کسی در گرو که دارد چنین سیدی پیشرو
چه نعت پسندیده گویم ترا علیک السلام ای نبی الورا
درود ملک بر روان تو باد بر اصحاب و بر پیروان تو باد
نخستین ابو بکر پیر مرید عمر پنجه بر پیچ دیو مرید
خردمند عثمان شب زنده دار چهارم علی شاه دلدل سوار
خدایا بحق بنی فاطمه که بر قولم ایمان کنم خاتمه
اگر دعوتم رد کنی ور قبول من و دست و دامان آل رسول
Konu 3
KAYNAK: Külliyât-i Sa’dî, nşr. M. Ali Furûgî, İntişârât-i Kitâb-i Âbân, Çâp-i Heştom, 1388 ş., s. 150
بوستان
سبب نظم کتاب
در اقصای عالم بگشتم بسی بسر بردم ایام با هر کسی
تمتع بهر گوشه ای یافتم ز هر خرمنی خوشه ای یافتم
چو پاکان شیراز خاکی نهاد ندیدم که رحمت برین خاک باد
تولای مردان این پاک بوم بر انگیختم خاطر از شام و روم
دریغ آمدم ز آنهمه بوستان تهیدست رفتن سوی دوستان
بدل گفتم از مصر قند آورند بر دوستان ارمغانی برند
مرا گر تهی بود از آن قند دست سخنهای شیرین تر از قند هست
نه قندی که مردم بصورت خورند که ارباب معنی بکاغذ برند
چو این کاخ دولت بپرداختم برو ده در از تربیت ساختم
یکی باب عدلسا و تدبیر و رای نگهبانی خلق و ترس خدای
دوم باب احسان نهادم اساس که منعم کند فضل حق را سپاس
سوم باب عشقست و مستی و شور نه عشقی که بندند بر خود بزور
چهارم تواضع رضا پنجمین ششم ذکر مرد قناعت گزین
بهفتم در از عالم تربیت بهشتم در از شکر بر عافیت
نهم باب توبه است و راه صواب دهم در مناجات و ختم کتاب
بروز همایون و سال سعید بتاریخ فرخ میان دو عید
ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج که پر در شد این نامبردار گنج
بماندست با دامنی گوهرم هنوز از خجالت بزانو سرم
Konu 5
KAYNAK: Külliyât-i Sa’dî, nşr. M. Ali Furûgî, İntişârât-i Kitâb-i Âbân, Çâp-i Heştom, 1388 ş., s. 157
بوستان باب اول در عدل و تدبیر و رأی
غریبی که پرفتنه باشد سرش میازار و بیرون کن از کشورش
تو گر خشم بر وی نگیری رواست که خود خوی بد دشمنش در قفاست
وگر پارسی باشدش زاد و بوم بصنعاش مفرست و سقلاب و روم
هم آنجا امانش مده تا بچاشت نشاید بلا بر دگر کس گماشت
که گویند بر گشته باد آن زمین کزو مردم آیند بیرون چنین
֎
عمل گر دهی مرد منعم شناس که مفلس ندارد ز سلطان هراس
چو مفلس فرو برد گردن بدوش ازو بر نیاید دگر جز خروش
چو مشرف دو دست از امانت بداشت بباید برو ناظری بر گماشت
ورو نیز در ساخت با خاطرش ز مشرف عمل بر کن و ناظرش
خدا ترس باید امانتگزار امین کز تو ترسد امینش مدار
امین باید از دوار اندیشناک نه از رفع دیوان و زجر و هلاک
بیفشان و بشمار و فارغ نشین که از صد یکی را نبینی امین
دو همجنس دیرینه را همقلم نباید فرستاد یکجا بهم
چه دانی که همدست کردند و یار؟ یکی دزد باشد یکی پرده دار
چو دزدان ز هم باک دارند و بیم رود در میان کاروانی سلیم
Konu 6
کلیات سعدی، ص. 167
حکایت
خردمند مردی در اقصای شام گرفت از جهان کنج غاری مقام
بصبرش در آن کنج تاریک جای بگنج قناعت فرو رفته پای
شنیدم که نامش خدا دوست بود ملک سیرتی آدمی گوست بود
بزرگان نهادند سر بر درش که در می نیامد بدرها سرش
تمنا کند عارف پاکباز بدریوزه از خویشتن ترک آز
چو هر ساعتش نفس گوید بده بخواری بگرداندش ده بده
در آن مرز کاین پیر هشیار بود یکی مرزبان ستمکار بود
که هر ناتوان را که دریافتی بسر پنجگی پنجه بر تافتی
جهانسوز و بیرحمت و خیره کش ز تلخیش روی جهانی ترش
گروهی برفتند از آن ظلم و عار ببردند نام بدش در دیار
گروهی بماندند مسکین و ریش پس چرخه نفرین گرفتند پیش
ید ظلم جایی که گردد دراز نبینی لب مردم از خنده باز
بدیدار شیخ آمدی گاهگاه خدا دوست در وی نکردی نگاه
ملک نوبتی گفتش ای نیکبخت بنفرت ز من درمکش روی سخت
مرا با تو دانی سر دوستیست ترا دشمنی با من از بهر چیست
گرفتم که سالار کشور نیم بعزت ز درویش کمتر نیم
نگویم فضیلت نهم بر کسی چنان باش با من که با هر کسی
شنید این سخن عابد هوشیار بر آشفت و گفت ای ملک هوش دار
وجودت پریشانی خلق ازوست ندارم پریشانی خلق دوست
تو با آنکه من دوستم دشمنی نپندارمت دوستدار منی
چرا دوست دارم بباطل منت چو دانم که دارد خدا دشمنت
مده بوسه بر دست من دوستدار برو داوستداران من دوست دار
خدا دوست را گر بدرّند پوست نخواهد شدن دشمن دوست، دوست
عجب دارم از خواب آن سنگدل که خلقی بخسبند ازو تنگدل
Konu 7
KAYNAK: Külliyât-i Sa’dî, nşr. M. Ali Furûgî, İntişârât-i Kitâb-i Âbân, Çâp-i Heştom, 1388 ş., s. 147
بوستان باب اول، ص.158-159
حکایت
ز دریای عمان بر آمد کسی سفر کرده هامون و دریا بسی
عرب دیده و ترک و تاجیک و روم ز هر جنس در نفس پاکش علوم
جهان گشته و دانش اندوخته سفر کرده و صحبت آموخته
بهیکل قوی چون تناور درخت ولیکن فرو مانده بی برگ سخت
دو صد رقعه بالای هم دوخته ز حرّاق و او در میان سوخته
بشهری در آمد ز دریا کنار بزرگی در آن ناحیت شهریار
که طبعی نکونامی اندیش داشت سر عجز در پای درویش داشت
بشستند خدمتگزاران شاه سر و تن بحمامش از گرد راه
چو بر آستان ملک سر نهاد نیایش کنان دست بر بر نهاد
در آمد بایوان شاهنشهی که بختت جوان باد و دولت رهی
نرفتیم درین مملکت منزلی کز آسیب آزرده دیدم دلی
ندیدم کسی سرگران از شراب مگر هم خرابات دیدم خراب
ملک را همین ملک پیرایه بس که راضی نگردد بآزار کس
سخن گفت و دامان گوهر فشاند بنطقی که شه آستین بر فشاند
پسند آمدش حسن گفتار مرد بنزد خودش خواند و اکرام کرد
زرش داد و گوهر بشکر قدوم بپرسیدش از گوهر و زاد و بوم
بگفت آنچه پرسیدش از سرگذشت بقربت ز دیگر کسان برگذشت
Konu 8
KAYNAK: Külliyât-i Sa’dî, nşr. M. Ali Furûgî, İntişârât-i Kitâb-i Âbân, Çâp-i Heştom, 1388 ş., s. 196-197
بوستان ، باب دوم در احسان
حکایت
شنیدم که پیری براه حجاز بهر خطوه کردی دو رکعت نماز
چنان گرم رو در طریق خدای که خار مغیلان نکندی ز پای
بآخر ز وسواس خاطر پریش پسند آمدش در نظر کار خویش
بتلبیس ابلیس در چاه رفت که نتوان ازین خوبتر راه رفت
گرش رحمت حق نه دریافتی غرورش سر از جاده بر تافتی
یکی هاتف از غیبش آواز داد که ای نیکبخت مبارک نهاد
مپندار اگر طاعتی کرده ای که نزلی بدین حضرت آورده ای
باحسانی آسوده کردن دلی به از الف رکعت بهر منزلی
֎
یکی در بیابان سگی تشنه یافت برون از رمق در حیاتش نیافت
کله دلو کرد آن پسندیده کیش چو حبل اندر آن بست دستار خویش
بخدمت میان بست و بازو گشاد سگ ناتوان را دمی آب داد
خبر داد پیغمبر از حال مرد که داور گناهان ازو عفو کرد
الا گر جفاکاری اندیشه کن وفا پیش گیر و کرم پیشه کن
کسی با سگی نکویی گم نکرد کجا گم شود خیر با نیکمرد
کرم کن چنان کت بر آید ز دست جهانبان در خیر بر کس نبست
به قنطار زربخش کردن ز گنج نباشد چو قیراطی از دسترنج
برد هر کسی بار در خورد زور گرانست پای ملخ پیش مور
Konu 9
KAYNAK: Külliyât-i Sa’dî, nşr. M. Ali Furûgî, İntişârât-i Kitâb-i Âbân, Çâp-i Heştom, 1388 ş., s. 222
بوستان ، باب سوم در عشق و مستی و شور
اگر مرد عشقی کم ِ خویش گیر و گر نه ره عافیت پیش گیر
مترس از محبت که خاکت کند که باقی شوی گر هلاکت کند
نروید نبات از حبوب درست مگر حال بروی بگردد نخست
تو را با حق آن آشنایی دهد که از دست خویشت رهایی دهد
که تا با خودی در خودت راه نیست وزین نکته جز بیخود آگاه نیست
نه مطرب که آواز پای ستور سماعست اگر عشق داری و شور
مگس پیش شوریده دل پر نزد که او چون مگس دست بر سر نزد
نه بم داند آشفته سامان نه زیر به آواز مرغی بنالد فقیر
سراینده خود می نگردد خموش ولیکن نه هر وقت بازست گوش
چو شوریدگان می پرستی کنند به آواز دولاب مستی کنند
بچرخ اندر آیند دولاب وار چو دولاب بر خود بگریند زار
بتسلیم سر در گریبان برند چو طاقت نماند گریبان درند
مکن عیب درویش مدهوش مست که غرقست از آن میزند پا و دست
نگویم سماع ای برادر که چیست مگر مستمع را بدانم که کیست
گر از برج معنی پرد طیر او فرشته فرو ماند از سیر او
وگر مرد لهوست و بازی و لاغ قویتر شود دیوش اندر دماغ
چو مرد سماعست شهوت پرست به آواز خوش خفته خیزد نه مست
پریشان شود گل بباد سحر نه هیزم که نشکافدش جز تبر
چهان پر سماعست و مستی و شور ولیکن چه بیند در آئینه کور؟
نبینی شتر بر نوای عرب که چونش برقص اندر آرد طرب
شتر را چو شور و طرب در سرست اگر آدمیرا نباشد خرست
Konu 10
KAYNAK: Külliyât-i Sa’dî, nşr. M. Ali Furûgî, İntişârât-i Kitâb-i Âbân, Çâp-i Heştom, 1388 ş., s. 226, 227
بوستان ، باب چهارم در تواضع
یکی قطره باران ز ابری چکید خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جایی که دریاست من کیستم؟ گر او هست حقا که من نیستم
چو خود را بچشم حقارت بدید صدف در کنارش بجان پرورید
سپهرش بجایی رسانید کار که شد نامور لؤلؤ شاهوار
بلندی از آن یافت کو پست شد در نیستی کوفت تا هست شد
تواضع کند هوشمند گزین نهد شاخ پر میوه سر بر زمین
֎
بزرگان نکردند در خود نگاه خدا بینی از خویشتن بین مخواه
بزرگی بناموس و گفتار نیست بلندی بدعوی و پندار نیست
تواضع سر رفعت افرازدت تکبر بخاک اندر اندازدت
بگردن فتد سرکش تندخوی خدا بینی از خویشتن بین مجوی
گرت جاه باید مکن چون خسان بچشم حقارت نگه در کسان
گمان کی برد مردم هوشمند که در سر گرانیست قدر بلند
ازین نامورتر محلی مجوی که خواننده خلقت پسندیده خوی
نه گر چون تویی بر تو کبر آورد بزرگش نبینی بچشم خرد؟
تو نیز ار تکبر کنی همچنان نمایی که پیشت تکبر کنان
چو استاده ای بر مقامی بلند بر افتاده گر هوشمندی مخند
بسا ایستاده در آمد ز پای که افتادگانش گرفتند جای
گرفتم که خود هستی از عیب پاک تعنت مکن بر من عیبناک
یکی حلقۀ کعبه دارد بدست یکی در خراباتی افتاده مست
گر آن را بخواند، که نگذاردش؟ ور این را براند، که باز آردش؟
نه مستظهرست آن باعمال خویش نه این را در توبه بستست پیش
Konu 11
KAYNAK: Külliyât-i Sa’dî, nşr. M. Ali Furûgî, İntişârât-i Kitâb-i Âbân, Çâp-i Heştom, 1388 ş., s. 249
بوستان ، باب پنجم در رضا
شبی کردی از درد پهلو نخفت طبیبی در آن ناحیت بود و گفت
ازین دست کو برگ رز میخورد عجب دارم ار شب بپایان برد
که در سینه پیکان تیر تتار به از ثقل مأکول ناسازگار
گر افتد بیک لقمه در روده پیچ همه عمر نادان بر آید بهیچ
قضا را طبیب اندر آن شب بمرد چهل سال ازین رفت و زندست کرد
֎ ֎
یکی روستایی سقط شد خرش علم کرد بر تاک بستان سرش
جهاندیده پیری برو برگذشت چنین گفت خندان بناطور دشت
مپندار جان پدر کاین حمار کند دفع چشم بد از کشتزار
که این دفع چوب از سر و گوش خویش نمیکرد تا ناتوان مرد و ریش
چه داند طبیب از کسی رنج برد که بیچاره خواهد خود از رنج مرد
֎ ֎
شنیدم که دیناری از مفلسی بیفتاد و مسکین بجستش بسی
بآخر سر نا امیدی بتافت یکی دیگرش نا طلب کرده یافت
به بدبختی و نیکبختی قلم بگردید و ما همچنان در شکم
نه روزی بسر پنجگی می خورند که سرپنجگان تنگ روزی ترند
بسا چاره دانا بسختی بمرد که بیچاره گوی سلامت ببرد
Konu 12
KAYNAK: Külliyât-i Sa’dî, nşr. M. Ali Furûgî, İntişârât-i Kitâb-i Âbân, Çâp-i Heştom, 1388 ş., s. 256, 259
بوستان، باب ششم در قناعت
حکایت
یکی را تب آمد ز صاحبدلان کسی گفت شکّر بخواه از فلان
بگفت ای پسر تلخی مردنم به از جور روی ترش بردنم
شکر عاقل از دست آن کس نخورد که روی تکبر برو سرکه کرد
مرو در پی هرچه دل خواهدت که تمکین تن نور جان کاهدت
کند مرد را نفس اماره خوار اگر هوشمندی عزیزش مدار
اگر هرچه باشد مرادت خوری ز دوران بسی نامرادی بری
تنور شکم دمبدم تافتن مصیبت بود روز نا یافتن
بتنگی بریزاندت روی رنگ چو وقت فراخی کنی معده تنگ
کشد مرد پر خواره بار شکم وگر در نیابد کشد بار غم
شکم بنده بسیار بینی خجل شکم پیش من تنگ بهتر که دل
֎ ֎
شنیدم که صاحبدلی نیکمرد یکی خانه بر قامت خویش کرد
کسی گفت می دانمت دسترس کزین خانه بهتر کنی گفت بس
چه میخواهم از طارم افراشتن؟ همینم بس از بهر بگذاشتن
مکن خانه بر راه سیل ای غلام که کسرا نگشت این عمارت تمام
نه از معرفت باشد و عقل و رای که بر ره کند کاروانی سرای
Konu 13
KAYNAK: Külliyât-i Sa’dî, nşr. M. Ali Furûgî, İntişârât-i Kitâb-i Âbân, Çâp-i Heştom, 1388 ş., s. 261, 267
بوستان، باب هفتم
در عالم تربیت
سخن در صلاحست و تدبیر و خوی نه در اسب و میدان و چوگان و گوی
تو با دشمن نفس همخانهای چه در بند پیکار بیگانهای
عنان بازپیچان نفس از حرام بمردی ز رستم گذشتند و سام
تو خود را چو کودک ادب کن بچوب بگرز گران مغز مردم مکوب
وجود تو شهریست پر نیک و بد تو سلطان و دستور دانا خرد
رضا و ورع نیکنامان حر هوی و هوس رهزن و کیسه بر
چو سلطان عنایت کند با بدان کجا ماند آسایش بخردان؟
ترا شهوت و حرص و کین و حسد چو خون در رگانند و جان در جسد
هوا و هوس را نماند ستیز چو بینند سرپنجۀ عقل تیز
رئیسی که دشمن سیاست نکرد هم از دست دشمن ریاست نکرد
نخواهم درین نوع گفتن بسی که حرفی بس ارکار بندد کسی
֎
مرا در نظامیه ادرار بود شب و روز تلقین و تکرار بود
مر استاد را گفتم ای پر خرد فلان یار بر من حسد می برد
چو من داد معنی دهم در حدیث بر آید بهم اندرون خبیث
شنید این سخن پیشوای ادب بتندی بر آشفت و گفت ایعجب
حسودی پسندت نیامد ز دوست چه معلوم کردت که غیبت نکوست؟
گر او راه دوزخ گرفت از خسی ازین راه دیگر تو در وی رسی
Konu 14
KAYNAK: Külliyât-i Sa’dî, nşr. M. Ali Furûgî, İntişârât-i Kitâb-i Âbân, Çâp-i Heştom, 1388 ş., s. 280, 283
بوستان، باب هشتم
در شکر بر عافیت
جوانی سر از رای مادر بتافت دل دردمندش بآذر بتافت
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد که ای سست مهر فراموش عهد
نه گریان و درمانده بودی و خرد که شبها ز دست تو خوابم نبرد؟
نه در مهد نیروی حالت نبود مگس راندن از خود مجالت نبود؟
تو آنی که از یک مگس رنجهای که امروز سالار و سرپنجهای
بحالی شوی باز در قعر گور که نتوانی از خویشتن دفع مور
دگر دیده چون بر فروزد چراغ چو کرم لحد خورد پیه دماغ؟
چو پوشیده چشمی ببینی که راه نداند همی وقت رفتن ز چاه
تو گر شکر کردی که با دیدهای وگر نه تو هم چشم پوشیدهای
معلم نیاموختت فهم و رای سرشت این صفت در نهادت خدای
گرت منع کردی دل حق نیوش حقت عین باطل نبودی بگوش
֎ ֎
یکی را عسس دست بر بسته بود همه شب پریشان و دلخسته بود
بگوش آمدش در شب تیره رنگ که شخصی همی نالد از دست تنگ
شنید این سخن دزد مسکین و گفت ز بیچارگی چند نالی بخفت
برو شکر یزدان کن ای تنگدست که دستت عسس تنگ برهم نبست
مکن ناله از بینوایی بسی چو بینی ز خود بینواتر کسی