Konu özeti
Konu 1
سعدی شیرازی، گلستان، ص. 52
تا یکی از دوستان که در کَجاوه انیس ِ من بودی و در حجره جلیس، برسم ِ قدیم از در در آمد. چندان که نشاط ِ مُلاعَبت کرد و بساط ِ مُداعَبت گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبد بر نگرفتم. رنجیده نگه کرد و گفت:
کُنونت که امکان ِ گفتار هست بگوی، ای برادر، بلطف و خوشی
که فردا چو پیک ِ اجل در رسد بحکم ِ ضرورت زبان در کشی
کسی از مُتعلقان ِ مَنَش بر حسب ِ واقعه مطّلع گردانید که فلان عزم کرده است و نیّت ِ جَزم که بقّیت ِ عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند. تو نیز اگر توانی سر ِ خویش گیر و راه ِ مجانِبت پیش. گفتا به عزّت ِ عظیم و صحبت ِ قدیم که دم بر نیارم و قدم بر ندارم مگر آنگه که سخن گفته شود بعادت ِ مألوف و طریق ِ معروف که آزردن ِ دوستان جهل است و کفّارت ِ یمین سهل و خلاف ِ راه ِ صواب است و نقض ِ رای ِ اولو الالباب. ذوالفقار ِ علی در نیام و زبان سعدی در کام.
زبان در دهان، ای خردمند، چیست؟ کلید ِ در ِ گنج ِ صاحبهنر
چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهر فروش است یا پیلهور
تا یکی از دوستان که در کجاوه mahve انیس ِ من بودی و در حجره جلیس همنشین، برسم ِ عادت، آیین، سنت قدیم از در در آمد.
چندان که نشاط ِ ملاعَبت با یک دیگر شوخی کردن کرد و بساط ِ مداعَبت میزاح کردن، شوخی کردن گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبد بر نگرفتم.
چندان نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد که جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبد بر نگرفتم.
گلستان: علم چندان که بیشتر خوانی چون عمل در تو نیست نادانی
حافظ: چندان که گفتم غم با طبیبان درمان نکردند مسکین ِ غریبان
(مسکین و غریب / غریب و بیچاره)
آنقدر رادیو فردا را گوش دادم که فارسی یاد گرفتم.
نشاط و بساط : cinâs-ı hat
رنجیده نگه کرد و گفت:
کنونت که امکان ِ گفتار هست بگوی، ای برادر، بلطف و خوشی
که فردا چو پیک ِ اجل در رسد بحکم ِ ضرورت زبان در کشی
کسی از متعلقان ِ بستگان، خویشاوندان مَنَش من، او را بر حسب ِ واقعه ماجرا مطّلع گردانید که فلان عزم kararlılıkla gayret göstermek کرده است و نیّت ِ جَزم kesin ve kararlı bir şekilde niyet etme که بقّیت ِ عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند تو نیز اگر توانی سر ِ خویش گیر سر ِ خویش (خود) گرفتن : از پی کار خود رفتن، به هوای دل خود رفتن، به کار خود مشغول بودن و راه ِ مجانِبت پرهیز کردن، کناره گیری کردن، از چیزی دور شدن پیش. گفتا به عزّت ِ عظیم و صحبت ِ قدیم سوگند، قسم که دم بر نیارم دم در آوردن، دم بر آوردن، نفس کشیدن و قدم بر ندارم قدم بر داشتن مگر آنگه که سخن گفته شود بعادت ِ مألوف الفت و طریق ِ معروف که آزردن ِ دوستان جهل است و کفّارت ِ یمین سهل آسان و خلاف ِ راه ِ صواب درست است و نقض ِ خلاف، ضد، ناسازگار رای ِ اولو الالباب لب: خرد، حکمت.
“Allah, boş bulunarak ettiğiniz yeminlerden sizi sorumlu tutmaz. Ama bile bile yaptığınız yeminlerden sizi sorumlu tutar. Bu durumda yeminin kefareti, ailenize yedirdiğinizin orta hâllisinden on yoksulu doyurmak yahut onları giydirmek ya da bir köle azat etmektir. Kim (bu imkânı) bulamazsa, onun kefareti üç gün oruç tutmaktır. İşte yemin ettiğiniz vakit yeminlerinizin kefareti budur. Yeminlerinizi tutun. Allah, size âyetlerini işte böyle açıklıyor ki şükredesiniz.” Maide/ 89.
ذوالفقار ِ علی تیغ دو ابرو در نیام kın و زبان سعدی در کام çene .
زبان در دهان، ای خردمند، چیست؟
کلید ِ در ِ گنج ِ صاحبهنر اضافت مقطوع
چو در بسته باشد چه داند کسی
که جوهر فروش است یا پیلهور دوره گر، خُرده فروش çerçi
Gülistan metnini aşağıdaki adresten dinleyebilirsiniz.
Konu 2
سعدی شیرازی، گلستان، ص. 53-52
اگرچه پیش ِ خردمند، خامشی ادب است به وقت ِ مصلحت آن به که در سخن کوشی
دو چیز طَیرۀ عقل است : دم فرو بستن به وقت ِ گفتن و، گفتن به وقت ِ خاموشی
فی الجمله زبان از مکالمۀ او در کشیدن قوّت نداشتم و روی از محادثۀ او گردانیدن مروّت ندانستم که یار موافق بود و ارادت صادق.
چو جنگ آوری با کسی بر ستیز که از وی گزیرت بَود یا گریز
بحکم ِ ضرورت سخن گفتیم و تفرّج کنان بیرون رفتیم در فصل ِ ربیعی که صولت ِ بَرد آرمیده بود و اوان ِ دولت وَرد رسیده.
پیراهن ِ برگ بر درختان چون جامۀ عید ِ نیکبختان
֎
اوّل ِ اردیبهشت ماه ِ جلالی بلبل ِ گوینده، بر منابر ِ قضبان
بر گل ِ سرخ، از نم افتاده لآلی همچو عرق بر عذار ِ شاهد ِ غضبان
شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق ِ مَبیت افتاد : موضعی خوش و خرّم و درختان درهم، گفتی که خردۀ مینا بر خاکش ریخته و عقد ِ ثریّا از تاکش در آویخته.
Konu 3
سعدی شیرازی، گلستان، ص.54
روضهٌ ماءُ نهرِها سلسال دَوحهٌ سَجعُ طیرِها موزون
آن پر از لاله های رنگارنگ وین پر از میوه های گوناگون
باد در سایۀ درختانش گسترانیده فرش ِ بوقلمون
بوقلمون: آفتاب پرست، هرچیز رنگ به رنگ شونده،دیبای رومی ، یک نوع پارچهeski bir ipek kumaş çeşidi Bursa kemhası
بامدادان که خاطر ِ باز آمدن بر رأی نشستن غالب آمد دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضَیمَران فراهم آورده و آهنگ ِ رجوع کرده.
خاطر ِ : رأی ضیمران : fesleğen
گفتم: گل ِ بُستان را چنان که دانی بقائی و عهد ِ گلستان را وفائی نباشد و حکیمان گفتهاند: هرچه نپاید دل بستگی را نشاید. گفتا: طریق چیست؟ گفتم: برای نُزهت ِ ناظران و فُسحت ِ حاضران کتاب ِ گلستانی توانم تصنیف کردن که باد ِ خزان را بر ورق ِ او دست ِ تطاول نباشد و گردش ِ زمان عیش ربیع آن را به طیش ِ خریف مبدّل نکند.
پاییدن (پای) : جاود بودن ، پایدار ماندن، دوام داشتن
نُزهت: خوشحالی، شادی، نشاط، تفرج
فُسحت: شادی، گشایش خاطر şenlenmek
باد خزان بر ورق او دست نزند (دستِ تطاول نزند) دستِ تطاول ِ بادِ خزان بر ورق او نباشد.
عیش : خوشگذرانی، شادی، کیف
طیش: خشم، غضب، تندمزاجی
خریف: خزان، پاییز، برگریزان
به چه کار آیدت ز گل طبقی؟ از گلستان ِ من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شش باشد وین گلستان همیشه خوش باشد
حالی که من این حکایت بگفتم دامن ِ گل بریخت و در دامنم آویخت که : الکریمُ اِذا وَعَد وَفیَ.
حالی که : همین که، به محض این که، به مجرد این که ..ar -maz, söyler söylemez
اذا: اگر، چنانچه، وعد : وعده کردن، نوید دادن
Konu 4
سعدی شیرازی، گلستان، ص. 55-54
فصلی در همان روز اتفاق ِ بیاض افتاد در حسن ِ معاشرت و آداب ِ محاورت، در لباسی که متکلّمان را بکار آید و مُترَسّلان را بلاغت بیفزاید.
بیاض: دفتر بغلی، نوعی دفتر دراز، دفتر شعر، پاک نویس شده
متکلم: خطیب، در کلام متبحر
مترسل: دبیر، منشی، نامه نویس، نویسنده
مترَسّلان را بلاغت بیفزاید : بلاغت ِ ُمترَسّلان را بیفزاید.
فی الجمله از گل ِ بستان هنوز بقیّتی مانده بود که کتاب گلستان تمام شد و تمام آنگه شود بحقیقت که پسندیده آید در بارگاه ِ شاهِ جهانپناه و سایۀ کردگار و پرتو ِ لطف پروردگار، ذُخر ِ زمان و کهف ِ امان، المُؤیَّدُ مِن السماء، المنصورُ علی الاعداء، عَضُدُ الدولهِ القاهرهِ، سِراج المِلّهِ الباهره، جَمالُ الاَنام، مفخَرُ الاسلام، سعدُ بنُ الاتابکِ الاَعظم، شاهنشاه ِ المُعظّم، مالکُ رقابِ الاُمَم، مولیَ ملوکِ العربِ والعجم، سلطانُ البَرّه و البحر، وارثُ مُلکِ سلیمان، مُظفرُ الدنیا و الدین ابی بکر بن سعد بن زنگی ادامَ الله اقبالَهُما و ضاعَفَ جلالَهُما و جَعَل الی کُلِّ خیرٍ مآلهُما ، و به کرشمۀ لطفِ خداوندی مطالعه فرماید.
ذُخر: ذخیره ؛ کهف: پناهگاه، غار، مغاره ؛ مؤید: قوت داده شده
عضد: بازو مج: یار، یاور، مددکار
سِراج : چراغ ؛ باهر : فائق / انام: مردم، مخلوقات / مآل: عاقبت، سرانجام
گر التفات ِ خداوندیش بیاراید نگارخانۀ چینی و نقش ِ آرتنگی است
امید هست که روی ملال در نکشد از این سخن، که گلستان نه جای دلتنگی است
علی الخصوص که دیباجۀ همایونش به نام سعد ِ ابو بکر سعدِ بن زنگی است
Konu 5
14.4.2020
دیگر، عروس ِ فکر ِ من از بی جمالی سر بر نگیرد و دیدۀ یأس از پشت ِ پای خجالت برندارد و در زمرۀ صاحبدلان متجلّی نشود مگر آنگه که متحلّی گردد به زیور ِ قبول امیر کبیر ِ عالِم عادل، مؤیَّد مظفر منصور، ظهیر ِ سریر ِ سلطنت و مشیر تدبیر مملکت، کهفُ الفُقراء، مَلاذُ الغرباء، مُربّی الفُضلاء، مُحب الاَتقِیاء، افتخار آل ِ فارس، یمینُ المُلک، مَلِکُ الخواصِّ باربَک، فخرُ الدولهِ و الدین، غیاثُ الاسلامِ و المسلمین، عُمده المُلوک و السلاطین، ابو بکر بن ابی نصر اَطالَ اللهُ عُمرَه و اجلَّ قَدرَه و شَرَحَ صدرَهُ و ضاعَفَ اَجرَهُ ، که ممدوح ِ اکابر ِ آفاق است و مجموع ِ مکارم ِ اخلاق.
دیگر : حتی، و نیز / بی جمال: نه خوب و نه زشت / برنیارد : بر نکشد
دیده یأس: بی امیدی/ خجالت: شرمندگی / متحلی: آراسته و پیراسته
ظهیر: معین / مشیر : وزیر / سریر: تخت / کهف: غار و جای پناه فقراء
مَلاذ: پناهگاه / اتقیاء: اهل تقوی / آل فارس: اهل شیراز / غیاس : مدد رس؛
عمده : برجسته، گزیده، قابل اتمنان، مُعتمد علیه / شرح : گشودن، وسعت دادن، فراخ کردن
صدر: قلب / یمین : طرف راست، خیر و سعادت، قهر و غلبه، نیرومندی
باربک بار + بگ : / مکارم: کرمها، خوبیها، بزرگواریها / اجر : ثواب، جایزه ، اجرت، خیرات و حسنات
Konu 6
14.4.2020 15.30-16.10
هر که در سایۀ عنایت ِ اوست گنهش طاعت است و دشمن، دوست
بر هر یک از سایر بندگان و حواشی، خدمتی متعیّن است که اگر در ادای برخی ازان تهاوُن و تکاسُل روا دارند در معرض ِ خطاب آیند و در محلّ عتاب، مگر بر این طایفۀ درویشان که شکر ِ نعمت ِ بزرگان واجب است و ذکر ِ جمیل و دعای خیر. و ادای چنین خدمتی در غیبت اولی ترست که در حضور، که این به تصنع نزدیک است و آن از تکلف دور. به اجابت مقرون باد!
عنایت: لطف، یاری، توجه کردن، یاری کردن
تهاون: سستی، سهل انگاری؛ خوار شمردن، خوار و حقیر داشتن
عتاب: پرخاش، سرزنش
تکلف: رنج و سختی بر خود دادن
پشت ِ دو تای فلک راست شد از خُرّمی تا چو تو فرزند زاد مادر ِ ایّام را
حکمت ِ محض است اگر لطف ِ جهانآفرین خاص کند بندهای مصلحت ِ عام را
(اگر لطف جهان آفرین بندهای را برای مصلحت عام خاص کند، حکمت ِ محض است)
دولت جاود یافت هر که نکونام زیست کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را
وصف ِ تو را گر کنند ور نکنند اهل فضل حاجت ِ مشّاطه نیست روی دلارام را
تقصیر و تقاعدی که در مواظِبت ِ خدمت بارگاه ِ خداوندی می رود بنابر آن است که وقتی جمعی حکمای هندوستان در فضیلت ِ بزرجمهر سخن می گفتند و به آخر جز این عیبش ندانستند که در سخن گفتن بطی ء است یعنی درنگ بسیار می کند و مستمع را بسی منتظر می باید بودن تا وی تقریر ِ سخنی کند. بزرجمهر بشنید و گفت: اندیشه کردن که چه گویم به از پشیمانی خوردن که چرا گفتم.
تقاعد : کناره گیری، اختیار عزلت / خداوند : وزیر
سخندان پرورده، پیر ِ کهن بیندیشد، آنگه بگوید سخن
مزن بی تأمل به گفتار دم نکو گو و گر دیر گویی چه غم؟
بیندیش و آنگه بر آور نفس وزان پیش بس کن که گویند بس
به نطق آدمی بهترست از دواب دواب از تو به، گر نگویی صواب
فکیفَ در نظر ِ اعیان ِ حضرت ِ خداوندی، عزَّ نصرُهُ- که مجمع ِ اهل دل است و مرکز ِ علمای مُتبحّر – اگر در سیاقت ِ سخن دلیری کنم شوخی کرده باشم و بضاعت ِ مُزجات به حضرت ِ عزیز آورده...؛ و شَبَه در جوهریان جوی نیارد و چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد و منارۀ بلند بر دامن کوه الوند پست نماید.
هرکه گردن به دعوی افرازد خویشتن را بگردن اندازد
سعدی افتاده ای است آزاده کس نیاید به جنگ ِ افتاده
اوّل اندیشه وانگهی گفتار پای بست آمده ست و پس دیوار
دواب (ج. دَابّه) چارپا yer yüzünde yürüyen , dört ayaklı canlılar, hayvanlar
فکیف: خصوصا، به خصوص
عزّ نصره : نصرتش عزیز باد
متبخر : بسیار دانا
سیاقت: söz gelişi, sözün gelişi
شوخی: کستاخی
بضاعت : اثواب ، متاع، سرمایه
مُزجات : کمی گرانبها
شبه : pirinç boncuk
جوهریان: جوهر فروشان
Konu 7
حکایت 3
تنی چند از روندگان متّفق سیاحت بودند و شریکِ رنج و راحت. خواستم تا مرافقت کنم موافقت نکردند. گفتم: از کرم و اخلاق ِ بزرگان بدیع است روی از مصاحبت ِ مسکینان تافتن و فایده دریغ داشتن که من در نفس ِ خود این قدر سرعت و قوّت می شناسم که در خدمت ِ درویشان یار ِ شاطر باشم نه بار خاطر.
رونده : پیادهرو، سیاح / رنج و راحت : جفا و صفا / مرافقت کردن : همراهی کردن و همسفری کردن / موافقت: رضا، سازش، سازگاری/ موافقت کردن: همراهی کردن
بدیع: تازه، نو، بی سابقه، نادره، نادیده، عجیب، نوظهور
شاطر: کسی که نان به تنور می زند، پیادگان، دلیر، دلاور، بی باک، چالاک، چابک و تند
اِن لَم اکُن راکبَ المواشی اسعی لَکم الغواشی
یکی از آن میان گفت: از این سخن که شنیدی دل تنگ مدار که در این روزها دزدی بصورت ِ صالحی بر آمد و خود را در سلک ِ صحبت ِ ما منتَظَم کرد.
(چه دانند مردم که در جامه کیست؟ نویسنده داند که در نامه چیست؟)
و ازان جا که سلامت ِ حال ِ درویشان است گمان ِ فضولش نبردند و به یاری قبولش کردند.
مواشی (ج. ماشیه): چهارپایان مثل گاو، گوسفند، چهارپایان بسیار راه رونده، سُتور
غواشی (ج. غاشیه): روپوش زین ِ اسب، زینپوش، نقاب غاشیه دار: خادم و خدمتگزار
غاشیه بر دوش: فرمان بردار، مطیع
راکب : ع. سوار، سوار بر اسب یا شتر
سعی : ف.ع. دویدن؛ تلاش، کوشش، اهتمام ورزیدن
منتظم : مُرتّب
فضول: کستاخ، یاوهگو، بی جهت در کار دیگران دخالت کننده
ظاهر ِ حالِ عارفان دلق است این قدر بس، چو روی در خلق است
در عمل کوش و هرچه خواهی پوش تاج بر سر نه و عَلَم بر دوش
ترک ِ دنیا و شهوت است و هوس پارسایی، نه ترک ِ جامه و بس
در قزاگند مرد باید بود بر مُخنّث سلاح جنگ چه سود؟
دلق: خرقه، جامۀ درویشی
عَلَم بر دوش: Kimi yerlerde dilencilerin dilenci olduklarını belli etmek amacıyla omuzlarına attıkları havlu, şal benzeri parça
قزاگند (قزاغند، کژاگند): خفتان، جامۀ جنگ
روزی تا به شب رفته بودیم و شبانگه به پای حصاری خفته (که) دزد ِ بی توفیق ابریق ِ رفیق برداشت که به طهارت می روم و خود به غارت می رفت.
پارسا بین که خرقه در بر کرد جامۀ کعبه را جُلِ خر کرد
چندان که از نظر درویشان غایب شد به برجی بر رفت و درجی بدزدید. تا روز روشن شد آن تاریک مبلغی راه رفته بود و رفیقان ِ بی گناه خفته. بامدادان همه را به قلعه در آوردند و بزدند و به زندان کردند. از آن تاریخ ترک صحبت گفتیم و طریق ِ عزلت گرفتیم (که) السّلامهُ فی الوحده.
جُل: پوشش ستوران
دُرج: دوکدان و طبلۀ زنان که تویش جواهر نهند، جعبه
مبلغی : مقداری
چو از قومی یکی بی دانشی کرد نه که را منزلت ماند، نه مه را
ندیدستی که گاوی در علف خوار بیالاید همه گاوان دِه را
گفتم سپاس و منّت خدای را که از برکت درویشان محروم نماندم. اگرچه (بصورت) از صحبت وحید افتادم بدین عبرت مستفید گشتم و مرا همه عمر این نصیحت بکار آید.
قوم: گروه، خلق، ملت
منزلت: قدر و مرتبه، جاه و مقام
وحید: تنها، یگانه، یکتا، منفرد
Konu 8
از گلستان، باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت 1
یکی از بزرگان پارسایی را گفت: چه گویی در حقّ ِ فلان عابد که دیگران در حقّ ِ او بطعنه سخنها گفتهاند؟ گفت: بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمی دانم.
هرکه را جامه پارسا بینی پارسا دان و نیکمرد انگار
ور ندانی که در نهادش چیست محتسب را درون ِ خانه چه کار؟
بزرگان: اکابر پارسا: عابد و زاهد
طعنه: طعن
حکایت 2
درویشی را دیدم سر بر آستان ِ کعبه نهاده همی نالید که: یا غفور، یا رحیم! تو دانی که از ظلوم ِ جَهول چه آید؟
عذر ِ تقصیر ِ خدمت آوردم که ندارم به طاعت استظهار
عاصیان از گناه توبه کنند عارفان از عبادت استغفار
عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بِضاعت. من بنده امید آوردهام نه طاعت، بدریوز] آمدهام نه به تجارت. اِصنَع بی ما اَنتَ اَهلُهُ.
گر کُشی ور جرم بخشی روی و سر بر آستانم بنده را فرمان نباشد هرچه فرمایی بر آنم
***
بر درِ کعبه سایلی دیدم که همی گفت و می گرستی خوش
می نگویم که طاعتم بپذیر قلم ِ عفو بر گناهم کش
Konu 9
گلستان از باب دوم
در اخلاق درویشان
حکایت 3
عبد القادر گیلانی را - رحمۀ الله عَلیه- در حرم ِ کعبه دیدند روی بر حَصبا نهاده همی گفت: ای خداوند ببخشای! وگر هرآینه مستوجب ِ عقوبتم در قیامتم نابینا بر انگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم.
روی بر خاک ِ عجز، می گویم هر سحرگه که باد می آید:
ای که هرگز فراموشت نکنم هیجت از بنده یاد می آید؟
حکایت 4
دزدی به خانۀ پارسایی در آمد. چندان که جُست چیزی نیافت. دلتنگ شد. پارسا را خبر شد. گلیمی که در آن خفته بود برداشت و در راه ِ دزد انداخت تا محروم نشود.
شنیدم که مردان ِ راه ِ خدای دل ِ دشمنان را نکردند تنگ
تو را کی میسر شود این مقام که با دوستانت خلاف است و جنگ؟
مودّت ِ اهل ِ صفا، چه در روی چه در قفا، نه چندان که از پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند.
هرکه عیب ِ دیگران پیش ِ تو آورد و شمرد
بی گمان عیب ِ تو پیش ِ دگران خواهد بُرد
Konu 10
از باب دوم در اخلاق درویشان، ص. 89-90
حکایت 6
زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او بود تا ظنّ ِ صلاح در حقّ او زیادت کنند.
ترسم نرسی به کعبه، ای اعرابی کاین ره که تو می روی به ترکستان است
چون به مقام خویش باز آمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری داشت صاحب فِراست. گفت: ای پدر، باری به دعوت ِ سلطان طعام نخوردی؟ گفت: در نظر ِ ایشان چیزی نخوردم که بکار آید. گفت نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که بکار آید.
ای هنرها نهاده بر کف ِ دست عیبها بر گرفته زیر ِ بغل
تا چه خواهی خریدن، ای مغرور روز ِ درماندگی به سیم ِ دغل؟
ارادت: علاقه، خواست، قصد، میل، صمیمیت
فراست: ادراک، درایت، مهارت، هشیاری
دغل: نادرست، حیلهگر، سیم و زر قلب
حکایت 7
یاد دارم در ایام ِ طفلی مُتعبّد بودمی و شب خیز و مولع ِ زهد و پرهیز. شبی در خدمت ِ پدر، علیه الرحمه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مُصحف ِ عزیز در کنار گرفته و طایفهای گرد ِ ما خفته. پدر را گفتم: یکی از اینان سر بر نمی دارد که دوگانهای بگزارد. چنان خواب غفلت بردهاند که گویی نخفتهاند که مردهاند. گفت: جان پدر تو نیز اگر بخفتی به که در پوستین مردم افتی.
نبیند مدعی جز خوشتن را که دارد پردۀ پندار در پیش
گرت چشم ِ خدابینی ببخشد نبینی هیچ کس، عاجزتر از خویش
مُتعبّد: بسیار عبادت کننده، عبادتگر، دیندار
شبخیز: کسی که برای عبادت در شب از خواب بر می خیزد
مُولّع: مُشتاق، آزمند، حریص
دوگانه گزاردن: دو رکعت نماز، نماز دو رکعتی
در پوستین ِ کسی افتادن: عیب جویی کردن، غیبت کردن
مدعی: ادعا کننده، دشمن، مخالف
Konu 11
گلستان باب سوم در فضیلت قناعت، ص. 109-110
باب سوم در فضیلت ِ قناعت حکایت 1
خواهندۀ مغربی در صف ِ بزّازان ِ حلب می گفت: ای خداوندان ِ نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسم سؤال از جهان بر خاستی.
ای قناعت! توانگرم گردان که ورای تو هیچ نعمت نیست
کُنج ِ صبر اختیار ِ لقمان است هر کرا صبر نیست حکمت نیست
خواهنده : درخواست کننده، طلب کننده، گدا، خواستگار
مغربی: مربوط به کشور مغرب (مراکش)
بزّاز: پارچه فروش، جامه فروش
رسم ِ سؤال: عادت طلب کردن، رسم درخواست کردن، گدایی
حکایت 2
دو امیر زاده در مصر بودند: یکی علم آموخت و آن دگر مال اندوخت. عاقبه الامر این یکی علّامۀ عصر گشت و آن دگر عزیز مصر شد. باری توانگر به چشم ِ حقارت در درویش فقیه نظر کرد و گفت: من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت بمانده است. گفت: ای برادر، شکر ِ نعمت ِ باری، عَزّ اسمُهُ، مرا بیش می باید کرد که میراث ِ پیغمبران یافتم یعنی علم، و تو میراث ِ فرعون و هامان یعنی مُلک ِ مصر.
من آن مورم که در پایم بمالند نه زنبورم که از دستم بنالند
کجا خود شکر ِ این نعمت گزارم که زور ِ مردم آزاری ندارم؟
مسکنت: بی چیزی، بی نوایی، فقر؛ مسکینی، درویشی، تهی دستی، تنگ دستی
حکایت 3
درویشی را شنیدم که در آتش ِ فاقه می سوخت و خرقه بر خرقه می دوخت و تسکین ِ خاطر ِ خود به این بیت می کرد:
به نان ِ خشک قناعت کنیم و جامۀ دلق
که بار ِ مِحنت ِ خود به که بار ِ منّت ِ خلق
کسی گفتش: چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم، میان به خدمتِ آزادگان بسته است و بر در ِ دلها نشسته. اگر بر صورت ِ حال ِ تو چنان که هست مطلع گردد پاس ِ خاطر عزیزان داشتن منّت دارد و غنیمت شمارد. گفت خاموش که به گرسنگی مردن به که حاجت به کسی بردن.
هم رُقعه دوختن به الزام کُنج ِ صبر کز بهر جامه رُقعه بر ِ خواجگان نِبِشت
حقا که با عقوبت ِ دوزخ برابرست رفتن به پایمردی ِ همسایه در بهشت
فاقه: تنگ دستی، تهی دستی، فقر و نیازمندی
محنت: بلا، سختی، رنج، اندوه، غم
عمیم: تام، تمام، کامل، شامل همه
میان به کسی یا چیزی بستن: کمر بستن، آماده خدمت شدن
Konu 12
گلستان باب سوم در فضیلت قناعت، ص. 112
حکایت 9
بقّالی را درمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط. هر روز مطالبت کردی و سخنهای با خشونت گفتی. اصحاب از تعّنت ِوی پریشان خاطر همی بودند و از تحمل چاره نبود. صاحبدلی در آن میان گفت: نَفس را به طعام وعده دادن آسان ترست که بقّال را به درم.
ترک ِ احسان ِ خواجه اولیتر کاحتمال ِ جفای بوابان
به تمنای گوشت مردن به که تقاضای زشت ِ قصّابان
مطالبت کردن: طلب کردن، خواهش کردن، خواستن
تعّنُت : عیب جویی کردن، خورده گیری کردن، سرزنش
اولی - اولیتر: بهتر، برتر، سزاوارتر
بواب – بوابان: دربان، نگهبان ِ در، سرایدار
تقاضا: درخواست، التماس، تمنا
حکایت 10
جوانمردی را در جنگ ِ تاتار جراحتی هول رسید. کسی گفت: فلان بازرگان نوش دارو دارد، اگر بخواهی باشد که قدری ببخشد. و گویند آن بازرگان به بُخل معروف بود.
گر بجای نانش اندر سفره بودی آقتاب
تا قیامت روز ِ روشن کس ندیدی در جهان
جوانمرد گفت: اگر نوش دارو خواهم دهد یا ندهد و اگر دهد منفعت کند یا نکند. باری، خواستن از وی زهر کُشنده است.
هرچه از دونان بمنّت خواستی در تن افزودیّ و از جان کاستی
و حکما گفتهاند: اگر آب ِ حیات فروشند فی المثل به آب ِ روی، دانا نخرد که مردن به علّت به از زندگانی بمذلّت.
اگر حنظل خوری از دست خوش خوی به از شیرینی از دست ِ تُرُش روی
هول : ترس، هراس، بیم
نوش دارو: پادزهر، داروی شفابخش، تریاق،
بُخل: حسد، رشک، بخیل بودن، مالپرست
دون-دونان: پست، حقیر، فرومایه، خسیس
مذلّت: خواری، پستی، ذلیل شدن
حنظل: هندوانه ابو جهل
Konu 13
گلستان از باب چهارم، ص. 128
در فواید خاموشی
یکی را از دوستان گفتم: امتناع سخن گفتیم بعلّت آن اختیار افتاده است که غالب اوقات در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیدۀ دشمنان جز بر بدی نمی آید. گفت: دشمن آن به که نیکی نبیند.
و اخو العداوت لا یمر بصالح الا و یلمزه بکذاب آشر
֎
هنر به چشم عداوت بزرگتر عیب است گل است سعدی و در چشم دشمنان خارست
֎
نور گیتی فروز چشمۀ هور زشت باشد به چشم موشک کور
حکایت 2
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: باید که این سخن با هیچ کس در میان ننهی. گفت: ای پدر! فرمان تراست ولیکن می خواهم که بدانم در این چه مصلحت است؟ گفت: تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه، و دیگر شماتت همسایه.
مگوی انده خویش با دشمنان که لا حول گویند شادی کنان
حکایت 3
جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافر، چندان که در محافل دانشمندان نشستی سخن نگفتی. باری پدرش گفت: ای پسر! تزویر انچه دانی بگوی. گفت: ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم.
آن شنیدی که صوفیی می کوفت زیر نعلین خویش میخی چند؟
آستینش گرفت سرهنگی که بیا نعل بر ستوری بند
حکایت 4
یکی از علمای معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده، لعنهم الله علی حده، و به حجت با او بر نیامد؛ سپر بینداخت و برگشت. کسی گفتش: ترا با چندین علم و فضل با بی دینی حجت نماند؟ گفت: علم من قران است و حدیث و گفتار مشایخ و او بدینها معتقد نیست و نمی شنود؛ مرا به شنیدن کفر او چه حاجت؟
آن کس که به قران و خبر زو نرهی آن است جوابش که: جوابش ندهی
Konu 14
گلستان، باب ششم، ص. 149
در ضعف و پیری
با طایفۀ دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم که جوانی در آمد و گفت: در این میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟ غالب اشارت به من کردند. گفتمش: خیرست. گفت: پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزع است و به زبان عجم چیزی همی گوید و مفهوم ما نمی گردد. اگر بکرم رنجه شوی مزد یابی، باشد که وصیتی همی کند. چون به بالینش فراز آمدم این می گفت:
دمی چند گفتم بر آرم بکام دریغا که بگرفت راه نفس
دریغا که بر خوان الوان عمر دمی خورده بودیم، گفتند: بس
معانی این سخن را به عربی با شامیان همی گفتم و تعجب همی کردند از عمر دراز و تأسف او همچنان بر حیات دنیا. گفتم: چگونه ای در این حالت؟ گفت: چه گویم؟
ندیده ای که چه سختی همی رسد به کسی که از دهانش بدر می کنند دندانی؟
قیاس کن که چه حالش بود در آن ساعت که از وجود عزیزش بدر رود جانی
گفتم: تصور مرگ از خیال بدر کن و وهم را بر طبیعت مستولی میگردان که فیلسوفان یونان گفتهاند: مزاج ارچه مستقیم بود، اعنماد بقا را نشاید و مرض گرچه هایل، دلالت کلی بر هلاک نکند؛ اگر فرمایی طبیبی را بخوانیم تا معالجت کند. دیده بر کرد و بخندید و گفت:
دست بر هم زند طبیب ظریف چون خرف بیند افتاده حریف
خواجه در بند نقش ایوان است خانه از پای بست ویران است
پیرمردی ز نزع می نالید پیرزن صندلش همی مالید
چون مخبط شد اعتدال مزاج نه عزیمت اثر کند نه علاج
حکایت 7
توانگری بخیل را پسری رنجور بود. نیک خواهانش گفتند: مصلحت آن است که ختم قرآن کنی از بهر وی یا بذل قربان. لختی به اندیشه فرورفت و گفت: مصحف مهجور اولی ترست که گلۀ دور. صاحبدلی بشنید و گفت: ختمش بعلت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبان است و زر در میان جان.
دریغا گردن طاعت نهادن گرش همراه بودی دست دادن
به دیناری چو خر در گل بمانند ور الحمدی بخواهی صد بخوانند